گزارشی از چگونگی به گل نشستن کشتی نساجی مازندران

چرا مازندران بي نساجي شد؟

در ادبيات اقتصادي گفته مي‌شود هر بنگاه اقتصادي - مانند يک انسان - هم تاريخ تولد دارد هم روز مرگ. اين بنگاه همانند يک جنين رشد مي‌کند، به بلوغ مي‌رسد و پس از آن هم به اوج خود مي‌رسد و اگر اصلاحات ساختاري در آن صورت نگيرد، به مرگ زودرس دچار مي‌شود. نساجي مازندران نمونه بارز يک بنگاه بزرگ اقتصادي در کشور است که متولد شد، به بلوغ و سپس اوج رسيد اما به خاطر اين‌که سرپرست خوبي نداشت دچار مرگ زودرس شد.

اين کارخانه در سال 1336 در زميني به مساحت تقريبي 30 هکتار در مرکز شهر قائمشهر راه‌اندازي شد. هزينه اين واحد توليدي و صنعتي بزرگ از محل اعتبارات دولتي تامين شد. نساجي مازندران از سه کارخانه شماره يک، 2 و 3 تشکيل شده بود. کارخانه شماره يک، واحد چيت‌سازي بود. در شماره 2 منسوجات پرده‌اي، ملحفه‌اي، پيراهني، فاستوني و... به توليد مي‌رسيد و کارخانه شماره 3 که در سال 1356 از محل سرمايه شرکت و با مشارکت بانک صنعت و معدن به بهره‌برداري رسيد، براي توليد نخ و منسوجات نخي و مصنوعي به کار گرفته شد.

در حال حاضر بخشي از نساجي مازندران که روزگاري شمال کشور را به قطب نساجي کشور تبديل کرده بود، به انبار شرکت سايپا و بخشي ديگر به قبرستان خودروهاي فرسوده تبديل شده است تا همواره خودروسازان مشتري پر و پا قرص برندهاي شکست‌خورده ايران باشند و در کمين بمانند تا از سوله‌هايي که براي صدها نفر شغل ايجاد مي‌کرد، به عنوان انبار خودرو با چند نفر نگهبان استفاده کنند.

نساجي مازندران، قائمشهر را که در واقع روستايي بيش نبود، به شهري بزرگ تبديل کرد تا غير از مازندراني‌ها، کارگراني از سراسر کشور به آن هجوم بياورند و آن‌جا ساکن شوند تا به برکت وجود اين کارخانه، روزي خود و خانواده‌شان را به دست بياورند. تا جايي که محلاتي به نام ترک محله (ويژه کارگران آذري زبان شاغل در نساجي) يا محله گوني‌بافي در شهر شکل بگيرد.

روند حرکت توليدي در نساجي مازندران به گونه‌اي بود که با فرسودگي ماشين‌آلات بخش‌هاي مختلف، اين سه کارخانه تعطيل شدند و قائمشهر را به محل اعتراض دائمي کارگران کارخانه نساجي تبديل کردند. شايد کمتر خانواده‌اي را در اين شهرستان بتوان پيدا کرد که عضوي از آن در کارخانه نساجي فعاليت نداشته است. اين کارخانه تا چند سال پيش تنها گوني و کفن توليد مي‌کرد تا عملا برند نساجي مازندران به چشم خويش ببيند که جانش مي‌رود.

نساجي مازندران که مي‌توانست بين توليدکنندگان اين صنعت در دنيا جايگاهي کسب کند، اينک به شرکتي تبديل شده است که مديرعامل آن بايد هر روز به اعتراضات کارگري رسيدگي کند، ماشين‌آلات قديمي را از خط توليد خارج کند و براي جايگزيني آن، کاسه چه کنم چه کنم به دست بگيرد و همچنين از دامي که شرکت‌هاي خودروساز و ساير سرمايه‌داران براي زمين‌هاي وسيع اين کارخانه چيده‌اند، راهي براي فرار بجويد.

چه شد، چگونه شد؟

نامش غلامرضا جوادنژاد است و سال 57 با مدرك ليسانس وارد نساجي مازندران شد. اهل اروميه است و در سال 1357 وارد قائمشهر شد؛ شهري که به دو دليل کارگران زيادي را در خود جمع کرده بود و يکي از غيربومي‌ترين شهرهاي استان مازندران به شمار مي‌رفت؛ يکي معادن ذغال‌سنگ البرز مرکزي که اينک به حالت نيمه‌تعطيل درآمده و ديگري به سبب وجود نساجي مازندران که امروز از آن نامي بيشتر نمانده است. جواد‌نژاد مي‌گويد: «آن موقع ليسانس خيلي ارزش داشت. من سا‌ل‌ها مدير بازرگاني كارخانه بودم.»

با او وارد نساجي مازندران مي‌شويم. در نگاه اول تصور مي‌کنيم که به شهري جنگ‌زده وارد شده‌ايم. به کارخانه که نزديک مي‌شويم، جوادنژاد با ديدن شيشه‌هاي شكسته كارخانه گوني‌بافي در خيابان ساري قائمشهر كه روزگاري ميليون‌ها متر گوني براي كشور توليد مي‌كرد، آهي مي‌كشد و مي‌گويد: «اي كاش مسئولان متوجه مي‌شدند اين شيشه‌هاي شكسته چه بار رواني منفي‌ براي مردم اين شهر دارد.»

از كارخانه گوني‌بافي كه امروز به انبار شركت سايپا تبديل شده است، عبور مي‌كنيم و به در اصلي كارخانه نساجي مازندران مي‌رسيم. درهاي زنگ‌زده كارخانه را نگهباني جوان باز مي‌كند. جوادنژاد مي‌گويد: «ساعت شش صبح كه مي‌شد، آژير كارخانه يك شهر را بيدار مي‌كرد؛ تا 30 كيلومتر هم برد داشت. زن خانه‌دار با اين آژير از خواب بيدار مي‌شد و بچه‌هايش را آماده مي‌كرد که به «مدرسه نساجي» بفرستد. ظهر هم اين آژير نواخته مي‌شد. زن خانه‌دار با اين آژير مي‌دانست همسر و فرزندانش تا دقايقي ديگر براي ناهار سر مي‌رسند. زن خانه‌دار ديگري هم بايد همسرش را براي شيفت بعد از ظهر آماده مي‌كرد تا شب كه دوباره آژير مي‌زدند و براي او شام را آماده مي‌کرد. اين آژير بيش از دوازده سال است كه ديگر زده نمي‌شود. قرار بود اين آژير با توجه به حضور سرمايه‌گذار ترك براي احياي نساجي مازندران زده شود تا مردم دوباره اميدوار شوند اما برخي از مديران مازني حضور اين سرمايه‌دار ترک را تاب نياوردند و او را فراري دادند.»

در كارخانه که باز مي‌شود، احساس مي‌كنيم وارد ساختمان مخروبه‌اي شده‌ايم؛ مثل آن ساختمان مخوف فيلم «پستچي سه بار در نمي‌زند» مهدي فتحي. نوشته‌اي روي ساختمان اداري نظرمان را جلب مي‌كند. اين نوشته بعد از 50 سال هنوز نگاه هر تازه‌واردي را به سمت خود مي‌كشاند. علف‌هاي هرز كه قدشان به يك متر رسيده، در دو طرف جاده ورودي كارخانه گوياي وضعيت قديمي‌ترين واحد صنعتي نساجي كشورند. جوادنژاد مي‌گويد: «روزگاري ده‌ها باغبان فقط به فضاي سبز اين‌جا رسيدگي مي‌كردند.»

سوله‌هاي بزرگ كارخانه هنوز هم پابرجاست اما برخي از ديوارهاي آن‌ها ترك خورده است. اسلامي مي‌گويد که روزگاري (تا اوايل سال 80) نزديك به 5 هزار نفر در اين كارخانه مشغول به كار بودند. اين خيابان‌هايي كه الان پر از علف‌هاي هرز شده است، پر بوده از مرداني كه هر كدام نان‌آور يك خانواده بودند. در هر شيفت 2500 نفر كار مي‌كردند. جاده‌ها از جمعيت سياه مي‌شد. 2500 نفر مي‌رفتند و به همين تعداد وارد كارخانه مي‌شدند. الان غير از چند نگهبان، كس ديگري در اين كارخانه نيست. روي سقف سوله‌ها هم علف روييده است. اين‌جا كاملا سوت و كور است. 

مسير را ادامه مي‌دهيم. يک خط‌آهن وسط كارخانه توجهمان را جلب مي‌كند. جوادنژاد مي‌گويد: «چون بايد پارچه‌هاي توليدي حمل و مواد اوليه وارد كارخانه مي‌شد، يك خط‌آهن كشيده بودند تا حمل و بارگيري آسان شود. علاوه بر اين، در روز چندين تريلي براي همين كار به كارخانه وارد و از آن خارج مي‌شدند.» آن‌قدر علف و گياه روي اين ريل روييده كه فكر نكنم قطاري به راحتي بتواند از روي آن رد شود. لوله‌هاي آب در برخي نقاط كارخانه تركيده است و آب به راحتي هدر مي‌رود. در سالن‌ها هم پلمب شده‌اند.

چند دستگاه كه احتمالا قابل فروش نبوده‌اند، كف كارخانه خوابيده‌اند تا محل مناسبي براي زندگي عنكبوت‌ها باشند. فقط صداي چكه باران از سقف اين سالن بزرگ به گوش مي‌رسد در حالي ‌كه روزگاري نه‌چندان دور، يعني همين 14 سال پيش، تنها در اين سالن صداي 500 كارگر و حجم بزرگي از ماشين‌آلات اجازه نمي‌داد در نيم متري حرفت به گوش كسي برسد. اين سالن به عنوان يكي از علمي‌ترين و فني‌ترين بخش‌هاي نساجي باعث مي‌شد ارزش افزوده پارچه سه يا چهار برابر شود؛ پارچه ساده وارد و انواع پارچه‌هاي رنگي از آن خارج مي‌شد. علاوه بر اين‌، انواع فاستوني، پارچه پيراهني و ملافه‌اي و پتو از اين سالن وارد فروشگاه‌هاي نساجي مازندران در سراسر كشور مي‌شد.

روزهاي اوج و فرود 

از جوادنژاد مي‌پرسيم چرا چنين بلايي سر اين كارخانه آمده است و او جواب مي‌دهد: «نساجي مازندران در دهه 30 با استفاده از تسهيلات بانك اعتبارات صنعتي وقت به رياست علينقي فرمانفرماييان پايه‌گذاري شد. در واقع نساجي مازندران يک شركت مادر تخصصي بود. زير نظر اين هلدينگ، كارخانه‌هاي نساجي قائمشهر (شماره يك)، نساجي طبرستان (شماره 2) و نساجي تلار (شماره 3) و يك واحد گوني‌بافي فعاليت مي‌كرد. اين كارخانه‌اي كه اكنون در آن قرار داريم، همان نساجي طبرستان است كه البته بيشترين تعداد كارگران در اين كارخانه متمركز بودند.»

انقلاب كه شد، اين كارخانه تحت مالکيت بانك صنعت و معدن قرار گرفت. بعد از انقلاب هم توليدات در اوج بود. مثلا در سال 62 اوج توليد را داشتيم و مردم براي پارچه صف مي‌كشيدند. حتي از برخي حجاج نقل شده که پارچه‌هاي توليدي اين کارخانجات با برند نساجي مازندران در بازارهاي سوغاتي مکه و مدينه هم به فروش مي‌رفته.سال 72 اين كارخانه از سوي بانك صنعت و معدن بابت بدهي‌اش به بانك ملي واگذار شد. از آن سال، افول اين صنعت آغاز شد و فقط مدير عوض مي‌شد. توليد تا سال 80 ادامه يافت اما از آن به بعد كارخانه ورشكسته شد و كار به جايي رسيد كه حقوق كارگران ماه‌ها به تعويق افتاد. مديران دولتي اين كارخانه مجبور بودند براي تامين حقوق هزاران كارگر اين كارخانه، سالن‌هاي توليد را تعطيل كنند تا با فروش ماشين‌آلات آن‌ها بتوانند حقوق معوقه كارگران را پرداخت كنند. اين كار آغاز شد اما به جايي رسيد كه ديگر چيزي براي فروش نمانده بود.

كارگران مرتب اعتراض و در تهران تجمع مي‌كردند و جاده‌هاي منتهي به شهر را مي‌بستند. مسئولان کارخانه وقتي ديدند ماشيني براي فروش نمانده است، براي تامين حقوق كارگران، سقف‌ها و ستون‌ها را هم فروختند. اين اواخر هم مي‌خواستند كلا كارخانه را صاف و با فروش زمين‌هاي آن با كارگران تسويه‌حساب كنند كه اجازه اين کار به آن‌ها داده نشد. اگر مقاومت نمي‌شد، الان همين چند سوله هم باقي نمي‌ماند. وسعت نساجي مازندران حدود 110 هزار مترمربع (11 هكتار) است كه 80 درصد آن فقط سوله است. سقف و ستون برخي از سوله‌ها را برداشته و فروخته‌اند و در باقي سوله‌‌ها را نيز پلمب كرده‌اند تا جز آهن‌پاره و آب باران چيزي كف آن نباشد.

از سالن چاپ و رنگرزي خارج مي‌شويم. دوباره ياد آن نوشته ساختمان اداري مي‌افتيم. درختان كهنسال محوطه خود گوياي تاريخ اين واحد بزرگ صنعتي هستند. شايد اگر باران نمي‌باريد، اين درختان هم ‌اكنون خشك شده بودند. وارد سالن بزرگي مي‌شويم. اين‌جا انبار پارچه بوده است؛ پر از خالي است! هيچ چيز كف اين انبار وجود ندارد؛ غير از چند تكه چوب و صندلي‌هاي شكسته. سالن كاملا تاريك است. نور ضعيفي از پنجره‌هاي آن به درون مي‌تابد و فضا را قدري روشن مي‌كند. جوادنژاد به خاطر مي‌آورد که در اين‌جا 50 ميليون متر پارچه توليدي را انبار مي‌‌كردند و جا نبود كه كسي حركت كند. انبارگرداني هم سه ماه طول مي‌كشيد.

به نگهباني كه دو ماه است حقوق نگرفته، مي‌گويم كار بي‌دردسري داري؛ اين‌جا كسي نيست، چيزي هم براي دزدي نمانده است پس خيلي راحتي! مي‌گويد اي كاش اين‌جا توليد بود تا براي كلي كارگر و كارمند نگهباني مي‌كردم نه براي مشتي آهن‌پاره. با اين نگهبان و بقيه همراهان وارد سالن ريسندگي مي‌شويم؛ سالني كه فقط ستون‌هايش باقي مانده است. 9 ماه پيش سقف اين سالن را كه آن هم به اندازه يك زمين ورزشي است، برداشتند تا با فروش آن بخشي از حقوق كارگران را پرداخت كنند.

نزديك به 500 نفر در اين سالن بي‌سقف تا 10 سال پيش كار مي‌كردند. كف آن پر است از ايرانيت‌هاي شكسته و آب‌خورده. جوادنژاد مي‌گويد: «در اين سالن نخ را كلاف مي‌كردند و به سالن بافندگي مي‌فرستادند تا در آن‌جا پارچه بافته شود.» وارد سالن بافندگي مي‌شويم. اين‌جا هم به اندازه يك زمين فوتبال است. برخلاف سالن‌هاي ديگر، در اين‌جا نه سقفي مانده، نه ستوني. مشخص است ستون‌ها را از كف بريده‌اند و به فروش رسانده‌اند. هر كس نداند اين‌جا كجاست، تصور مي‌كند به كارخانه‌اي وارد شده كه تا چندي پيش زير گلوله و موشك دشمن بوده است. خرابي‌ها آن‌قدر زياد است كه دشمن هم با آن تجهيزاتش نمي‌توانست چنين كاري با اين كارخانه بكند. موزاييك‌هاي اين سالن چند ماهي مي‌شود كه به بركت برداشته شدن سقف، باران تند شمال را پس از 50 سال روي خود حس مي‌كنند.

جوادنژاد مي‌گويد: «يادم است روزي 20 تا 30 گروه خريد داخلي و خارجي وارد كارخانه مي‌شدند. من مدير بازرگاني بودم و وقت سر خاراندن نداشتيم. اصلا شب و روز نداشتيم. اما الان وضع كارخانه به جايي رسيده كه حتي ميز و صندلي‌هاي برخي از سالن‌ها به فروش رفته است. اين چند تا ميز و صندلي شكسته را هم كه مي‌بينيد، چون قابل فروش نبودند، براي چند نفري كه در كارخانه مانده‌اند، گذاشته‌اند.»

اميد در نهايت نااميدي

خسرواني، يكي از كارگران بازمانده کارخانه، نيز در جمع ماست. او آرزو دارد اين كارخانه دوباره احيا شود تا پس از بازنشستگي‌اش، فرزندش در كارخانه جديد به كار مشغول شود. به خوبي سال‌هاي شكوفايي و توليد را به ياد مي‌آورد و مي‌گويد همكارانش يا فوت كرده‌اند يا بازنشسته‌اند. در اين سال‌ها نيز كه كارخانه رو به ويراني نهاده، گروه‌هايي را به ياد مي‌آورد كه چشم طمع به زمين‌هاي آن داشته‌اند. يك روز مي‌خواستند، با تغيير كاربري، آن‌ها را به شهرك‌هاي مسکوني تبديل كنند و روز ديگر هم تصميم گرفتند طرح مسكن مهر را در آن‌جا پياده كنند.

بازديد به پايان مي‌رسد. بقيه سالن‌ها هم حال و هوايي بهتر از اين چند سالن ندارند؛ درشان پلمب شده است. از ساختمان اداري عبور مي‌كنيم و دوباره آن نوشته را مي‌بينيم. به خارج كارخانه مي‌رويم. تصور مي‌كنم جاي ديگري براي بازديد نيست. جوادنژاد پيشنهاد مي‌دهد شهرك ويلايي مديران و مهندسان را هم ببينيم. مي‌گويد اين شهرك که هم اکنون به شهرک يثرب ناميده مي‌شود يكي از لوكس‌ترين خانه‌هاي شمال را داشت و فقط چهار باغبان به گل و گياهش رسيدگي مي‌كرد.

وارد شهرك مي‌شويم؛ انگار زلزله آمده است. خانه‌ها همه ويران شده‌‌اند؛ جز پنج يا شش خانه. در ويرانه‌ها غازها مشغول پرسه زدن هستند. آيا واقعا روزي در اين‌جا مديران صنعت نساجي زندگي مي‌كرده‌اند؟! ديدن اين وضع آن‌قدر غم‌انگيز است كه ترجيح مي‌دهيم از اين شهرک زودتر خارج شويم.

بايد به سمت مهمانسراي نساجي مازندران كه ساختماني اجاره‌اي است، حركت كنيم. چه بلايي سر اين صنعت آمده كه اين كارخانه مجبور شده است براي ميهمانان خود آپارتماني صد متري را اجاره كند؟! ياد آن نوشته مي‌افتيم: «به آينده بينديشيد، به گذشته فكر نكنيد.» 

ماجراي اين صنعت مفصل‌تر از اين نوشتار مجمل و کوتاه است چون فرصت نکرديم درباره تيم فوتبال نساجي مازندران که در سال‌هاي دهه 60 و 70 در ليگ آزادگان (ليگ برتر آن زمان کشور) خوش مي‌درخشيد و چهره‌هايي همچون نادر دست‌نشان و ده‌ها فوتباليست حرفه‌اي استقلال و پرسپوليس که از اين تيم به جامعه فوتبالي کشور  معرفي شده بودند نامي ببريم. تيمي که در بازي‌هاي هفتگي خود تماشاگراني نظير هواداران تراکتورسازي تبريز امروز را به ورزشگاه‌ها مي‌کشاند و امروز جز نامي و تيمي بي‌رمق از آن در ليگ استاني چيزي باقي نمانده... وسعت و عظمت اين کارخانجات به حدي بود که ايستگاه اختصاصي راه‌آهن سراسري تهران- شمال ويژه حمل بار در آن داير شده بود و رهگذران خيابان ساري (اصلي‌ترين خيابان قائمشهر) در مواقعي از روز بايد انتظار مي‌کشيدند که قطار در حال حرکت عبور کند تا راه باز شود. داستان اين صنعت مرده، قصه پرغصه‌اي است از توليد ايراني. w

منبع: مجله دانش بنیان

 

کلمات کلیدی
//isti.ir/ZZF9